آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

دستپخت مامان

رویای من تو امروز دقیقا 5 ماه و 2 روزت هست.تازه یاد گرفتی نصفه و نیمه بنشینی و برای اولین بار من برات سوپ پختم و شما با ولع خوردی. خدا کنه تا آخرش همینجور خوب غذا بخوری تا جبران شیر نخوردنت رو کرده باشی. نوش جونت دلبندم دخترم محکم بشین   عاشق این نگاهتم مادر مامانی گفتم غذا بخور نگفتم قاشق بخور اینم از نشستن تو ...
25 آذر 1391

5 ماهگی نازدونه من

دخترم 5 ماه است که در کنار ما هستی و من با همه بی تجربگیها و اشتباهاتم سعی می کنم از تو به بهترین نهو نگهداری کنم.   نمی دانم با تعویض پی در پی و دادن دارو به موقع و شب بیداری و حمام کردن و تعویض لباسهایت در روز و لوسیون زدن بخاطر آلرژی و ...توانسته ام مادر خوبی باشم یا نه؟؟؟ حالا دیگه همه رو می شناسی، به سمت سفره حمله می کنی، جیغ می کشی، ذوق می کنی، حسابی غلطت می زنی، عروسکهای کوچک رو به راحتی در دستان کوچکت می گیری و آغون آغون می کنی.با کمک ما چند قدم راه می روی. دلم از همین حالا برای این روزهایی که در آنیم تنگ می شود.
23 آذر 1391

زیباییهای دخترم

عاشق این نگاهتم بخدا شما دختر کدوم خان هستی؟؟ مامان شما با کی قرار داری؟؟؟ آرشیدا توی کمد لباسها چیکار می کنی؟؟ و اینم گل وسط میز ما ...
17 آذر 1391

برپا

رویای شیرین من   هر روز شاهد تکاملت هستم و می بینم که چه سرسخت در پی یادگیری هستی. بخاطر داشتن گلی چون تو به خودم می بالم. امروز دقیقا 4 ماه و 11 روزه شدی و وقتی ما تا 3 می شماریم تو با شنیدن صدای 4 می ایستی. ...
4 آذر 1391

پرنسس به آتلیه می رود

نازدونه من   شما برای اولین بار در 3 ماهگی به آتلیه رفتی.   اتفاقا همون روز سرما خورده بودی و کمی بیحال بودی. من به همراه خاله مینا شما رو به آتلیه بردم اما با اینکه حالت خوب نبود ، اذیت نکردی. تنها مشکل بزرگ ما این بود که برعکس همیشه اصلا نمی خندیدی. ...
26 آبان 1391

دختر پاییز

دخترم پاییز که شد رنگ عوض کردی، سفید و سفید تر شدی، قد کشیدی بیشتر از همیشه و صورتت از نوزادی درآمد. این روزهای ماه چهارم زندگیت عجیب تند و با شدت بادهای پاییزی گذشت و رفت. نازدونه من این ماه خندیدی و نمک ریختی، آنقدر زیبا و شیرین شدی و حرکات جدید نشان دادی. ناباورانه دو بار ماما گفتی و یک بار بابا. همه را شناختی و عکس العمل نشان دادی و آنقدر ها ی دیگر که یادم رفت روزها را بشمرم و روزها بدون توجه به ما گذشتند. و یک ماه دیگر از با هم بودنمان گذشت. هیچکس باورش نمی شود تو همان دختر نحیف چهار ماه پیشی.   ...
23 آبان 1391

شبهای بی برگشت

دخترکم   شاید این شبها هرگز تکرار نشوند. شبهایی که بین من و پدرت می خوابی و تا صبح خودت را به سمت من می غلطانی و صورتت را بین بالش من و خودت می گذاری  و من مدام باید مراقب باشم که روی تو نخوابم. ...
18 آبان 1391